ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

چشمهایم مال تو

 

دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد . این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود . دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم . یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده . وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره . بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو ... پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت : مراقب چشمای من باش ...

نظرات 1 + ارسال نظر
سهراب 30 آبان 1387 ساعت 12:36

دلم شکست . این که نوشتی داستان زندگی منه تو از کجا می دونستی که داستان زندگی من اینه
ها ؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد