ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

 

چند وقتی بود از نوشتن غافل شده بودم هر چی خواستم بنویسم نشد یعنی نتونستم اما امروز تصمیم گرفتم بنویسم از واقعیتی که جلوی چشمام نقش بسته بود اما هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بهم نزدیک باشه خواستم بنویسمش تا مثل خیلی ها فکر نکنید اگه میگم بخند تا دنیا به روت بخنده اگه میگم زندگی همیشه یه وجه زیبا داره که باید پیداش کنی اگه میگم خدا واسه بندش هیچ وقت بد نمیخواد حتما نشونه ای هست که راه و بهت نشون میده واسه این نیست که غمی ندارم واسه این نیست که بی خیالم و از کسی بدی ندیدم و به قولی نفسم از جای گرم در میاد....

راستی بذارید قبلش بگم که این یه داستان کوتاه نیست یه اتفاق بود که افتاد و گذشت شاید به همین سادگی... 

 

موج آدمهای جور وا جوری که دور و برش رو گرفته بود دیگه داشت کلافه اش میکرد دیگه داشت از اینکه اسمش رو از دهن این و اون بشنوه حالش بهم میخورد بی توجه به سیل آدمهایی که می اومدن و میرفتن از جاش بلند شد و رفت. دلش میخواست داد بزنه حرف بزنه اما کسی نبود که حرفش رو بفهمه اصلا چه دلیلی داشت حرف بزنه وقتی کسی زبونش رو نمیفهمید؟؟؟ همه حرفها و حدیثها داشت تو ذهنش مرور میشد هیچی جور نبود همه چی با هم قاطی میشد دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد اما انگار اصلا براش مهم نبود حالا خیلی چیزای مهم بودن که جاشون رو داده بودن به مسایل دیگه اینکه کی چی میگفت یا چه جوری صداش میکردن مهم نبود، مهم این بود که پشت پرده چی داشت میگذشت. مهم این بود که پشت تمام چیزایی که میدید و میشنید چه هدفی پنهان شده بود.

 هوا داشت سرد میشد. آسمون هنوز خیال پس زدن ابرا رو نداشت. بارون نمیخواست با باریدنش طراوت گلبرگهای گلها رو بهشون برگردونه؛ هرچند، هر چند وقت یک بار یه قطره از آسمون پایین می اومد. انگار از قدم زدن بی حاصل و دنبال یه حرف یه نشونه یا شاید یه چیزی که به حقیقت نزدیک باشه خسته شده بود همش ادعا بود. همه ادعا میکردن. همه دنبال هدفی بودن که اون نمیدونست چیه...

 توی سر در گمی هاش غرق شده بود که خودش رو جلوی آینه اتاقش دید. صورت لاغرش که از زور خستگی تیره به نظر میرسید توی آینه نقش بسته بود با همون چشمهای مشکی و مژه های برگشته با همون بینی و لب های کوچیک. موهای سیاهش کمی توی صورتش ریخته و آشفته بود. مثل همیشه چهره اش ساده بود. هر چقدر نگاه کرد نتونست بفهمه کجای چشم های سیاهش آتیشه و کجاش آب...

اون شب تا صبح بارون نبارید اما اخبار روز بعد حاکی از سیلی بود که خرابی هایی تو چند محله اونطرف تر به بار آورده بود...!

بلند شد تا روزنامه اون روز رو تهیه کنه که دم در متوجه نامه ای شد که با باز کردن در، روی زمین افتاد. نامه رو برداشت و برگشت تا بخونتش.  روی کاناپه نشست و در پاکت رو باز کرد...

...

بی هدف در حالی که اخبار مربوط به خرابی های واقعه دیشب رو مرور میکرد توی کوچه ها راه می رفت...

ستاره ها تو آسمون چشمک میزدن...

دروغ های پی در پی و بازی های متفاوت انگار به آسمون هم سرایت کرده بود...!

زیر بارون شبانگاهی قدم میزد، ستاره ها رو نگاه می کرد و میخندید. دیگه همه چیز تموم شده بود. نمیدونست بگه نامه اون روز صبح خبر خوبی بهش داده بود یا باید از محتوای نامه احساس ناراحتی میکرد فقط یک چیز رو خوب میدونست: هم بارون هم ستاره ها حقیقت داشتن هر دو همیشه بودن بارون توی ابر مخفی شده بود و ستار ها زیر ابرها... حالا هر دو رو میدید و همین طور بوی خاک بارون خورده رو حس میکرد......

نظرات 8 + ارسال نظر
تنهاعشق 15 مرداد 1388 ساعت 16:31 http://sezavaree-eshgh.blogsky.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااام
من آپم بیاید زود زود

سهند 16 مرداد 1388 ساعت 10:25

سلام . در بودن فاصله ها مادی و در اینجا خصوصا روانی ... سخنان شما و در این نوشته شاید به اندازه فاصله ها و مشکلات عدیده ... زمان لازم باشد تا به گوش شنونده برسه ( البته ظاهرا میشنوند ...) و...

با نگاهی به گذشته و مقایسه ان با امروز میبینید که کجا سخنانتان شنونده داشته و تاثیرات ان رو خواهی دید

نکنه دچار افسردگی بشیم ....
زنده باشی

فاطیما 17 مرداد 1388 ساعت 11:33 http://www.asemooon.blogsky.com

سلام .

کلی معذرت میخوام که نتونستم روز تولد ماهی سیاه کوچولو بیام . . .

این چتد وقت خیلی داغون و خسته بودم . . .
اصلا نت نمیومدم

با این همه تاخیر : تولدت مبارک

راستی با مطلب قهرمان کودکی به روزم.

یلدا 17 مرداد 1388 ساعت 17:12 http://www.dokhtaresarma.blogsky.com

سلام عزیزم
همه ما ادمها نقاب داریم که روی صورتمون میزاریم و گاهی یادمون میره اما خوبه که تو حواست هست که گاهی خود وجودیت میخواد نفس بکشه و بگه کی هست

فاطیما 18 مرداد 1388 ساعت 12:40 http://www.asemooon.blogsky.com

سلام .
با " تابستانه" به روزم.

نوشی 19 مرداد 1388 ساعت 01:30 http://tameshki.com

تو جائی سراغ ندرای همیشش پائیز باشه ؟

××نوشین×× 19 مرداد 1388 ساعت 13:33 http://manonima2tayi.blogfa.com



به او بگویید دوستش دارم با صدایی آهسته



آهسته تر از صدای بال پروانه ها



به او بگویید دوستش دارم



با صدایی بلند



بلند تر از صدای پرواز کبوتران عاشق



به او بگویید دوستش دارم



با هیچ صدایی....


چون فریاد دوستت دارم



نیاز به صدای بلند یا کوتاه ندارد



فریاد دوستت دارم را میتوان


با تپش یک قلب

به تمام جهانیان رساند ..........





بگذار بدون هیچ شرمی بگویم:

دوستش دارم....


مهربون همیشگی منتظر حضور گرمتم..... تنهام نزاری







سارا 19 مرداد 1388 ساعت 18:00 http://sarman22.blogsky.com/

خیلی تنها شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد