ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

آیینه

 

سلام به همه دوستان خوبید ببخشید یه مقدار با تاخیر اومدم

تولد جاتون خالی خیلی خوش گذشت یه تولد 2 نفره نقلی کوچولو جای همتون خالی کلی به هردومون خوش گذشت.

از این داستان خوشم اومد خواستم بذارمش رو وبلاگ البته فقط و فقط خوشم اومد در مورد من نیست.

اومد جلوم و شروع کرد به حرف زدن، با اینکه وقتی غمگینه این کار رو می کنه ولی من غمگینش رو هم دوست دارم، خیلی ناراحت بود. بازم کار اون موجود احمق بود که نازنین منو ناراحت کرده بود. نمی خواستم مستقیم بهش بگم طرف رو بی خیال شه، ولی اون زجر می کشید و من این رو می دیدم، خودم بیشتر زجر می کشیدم.

اونو دیده بودم یعنی خودش بهم نشون داده بود. راستش منم اول ازش خوشم اومد ولی بعد که دیدم نازنین من عاشقش شده، تازه متوجه چیزایی شدم که اون نشده بود و این چندمین بار بود که غمگینش کرده بود. بهش گفتم بیارش اینجا من باهاش حرف بزنم...   اول قبول نکرد، گفت چه فرقی می کنه؟  اون درست نمی شه. ولی بعد که اصرار کردم و گفتم بسپرش به من، قبول کرد....

 

چند دقیقه بعد زنگ زد و اون اومد. نشست نزدیکِ من. بعد از چند دقیقه به بهانه آوردن چای از اتاق خارج شد تا من با اون تنها بمونم. بالاخره شروع به صحبت باهاش کردم، یعنی خودش سر حرف رو باز کرد. مدام تو چشمام نگاه می کرد ازش متنفر بودم اون عشقِ عشق من بود تازه خیلی هم نالایق...  شروع کرد از اشکالات نازنین گفتن، گفت که بد اخلاقه، ایراد میگیره و غر میزنه، گفت که حالا عاشق دختر همسایه ئ جدیدشون شده و حتی با دختره در این مورد صحبتم کرده!!!

خیلی وقیح بود خیانت؟    اونم به نازنین؟ 

ولی اون گوشش بده کار نبود داشت تمام لحظاتشو با اون دختر می گفت .مجبور شدم فریاد بزنم تا ساکت شه. بهش گفتم که خیلی پستِ، که ارزش اشکای نازنین رو نداره. گفتم که یادش میاد که نازنین چقدر بهش کمک کرده؟  یادش انداختم که وقتی با نازنین آشنا شد هیچی نبود. یادش اوردم که از اولش هم هیچی نبود که مامانش همیشه بهش می گفت هیچی نمی شی و خودش هم همیشه احساس حقارت می کرد. یادش آوردم روز اول مدرسه شلوارش و خیس کرد و بچه ها بهش خندیدن تا آخرشم که درسش و تموم کرد بهش می خندیدن چون اون بی عرضه بود، چون هیچ وقت هیچی نبود تا حالا حتی یه کار رو هم درست انجام نداده بود  یادش اوردم که نازنین این کاستی ها رو براش پر کرد … حالا آروم شده بود و گریه می کرد بی صدا ولی من داشتم داد میزدم  گفتم که بعد از اینم هیچی نمی شه،  اگه نازنین نباشه هیچ وقت هیچی نم یشه گفتم تو خائنی بی لیاقتی به تنهاکسی که توی زندگیت بهت اعتماد کرده خیانت می کنی… سرخ شد … گفتم همه مردم در موردت درست فکر می کردن و فقط این دختر بیچاره اشتباه کرده…  دیگه طاقت نیاورد فریاد زد، و با یه مشت محکم زد تو صورتم پرت شدم سرم گیج می رفت احساس کردم که تو همه اتاق من هستم.  دیدم که اون یه شیشه تیز برداشت …  دیگه خوب نمی دیدم فقط صورتم پر از خون بود …    صدای جیغ نازنین که اومد به هوش اومدم. اول زنگ زد به اورژانس بعد در حالی که با صدای بلند گریه می کرد تکه های من و جمع کرد و برای همیشه گذاشت زیر تختش. هر از گاهی از اون زیر، با اون حال که دیگه به سختی میبینم ، متوجه نگاهش به جای خالیه من روی میز توالتش میشم .بعضی وقتا که میاد و منو از زیر تخت در میاره با هم گریه می کنیم.

نظرات 11 + ارسال نظر

عالی بود...
هزار جور فکر زد به سرم تا لحظه ی آخر.....
اما این یکی اصلا توشون نبود.
خیلی قشنگ بود..
خیلی..
مرسی!

لویی آراگون 19 مهر 1389 ساعت 02:13

امدات ارمگا اشدا اجادسا انما ایلیخا الحو اردمکا ازمبا شزینالو شاپلو کن

دریا 19 مهر 1389 ساعت 18:51 http://www.daryaa.blogsky.com

سلام

داستان خیلی جالبی بود

شاد باشی

وحید 21 مهر 1389 ساعت 10:56 http://www.arinoos.blogsky.com

سجاد جون سلام
((دمت گرم سجاد.من خیلی حال کردم.بازم ازینا آپ کن))
یه خرده رمزگشایش طول کشید:دی
آپ قشنگی بود
فعلا...

فریده 21 مهر 1389 ساعت 15:20 http://sezavaree-eshgh.blogsky.com

سلام سجادجان گل چه خبرا؟
راستی از طرف من به موناجونم تبریک بگو.
بابا تواین دور و زمونه آدما چه زود همدیگه رو فراموش میکنن من اومدم مشهد مسافرت وبلاگم رو که با خودم نبستم بیارم
بی معرفت یه سر از غریب غربا بزن.
من آپم.

دریا 22 مهر 1389 ساعت 21:18 http://www.daryaa.blogsky.com

سلام

بروز کردم

دوست داشتی بیا

خوشحال میشم

شاد باشی

سلام سجاد عزیز
خوبی؟
دیدم مدتیه نیستی آمدم سلامی عرض کنم و ارادتی و احوالت رو بپرسم. انشالله هرجا هستی سلامت باشی...
مواظب خودت باش.

رومینا 29 مهر 1389 ساعت 15:23 http://black-love.blogsky.com/

عالی بود

چرا اینقدر کم پیدایی داداشی

مثل رومینا بی وفا نباش دیگه

ღیه کوچولو و آقاییش 30 مهر 1389 ساعت 01:47

سلام چطوری؟
خوش میگذره تولد مونا خانومتون مبارک
سر بزن

رومینا 4 آبان 1389 ساعت 20:06

شادی 28 آذر 1389 ساعت 22:11 http://takhte-siah.blogsky.com

حامی همیشگی بلاگم مرسی که بهبم یر میزنی داستان قشنگی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد