ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

زندگی همچنان جریان دارد ...

سوالت را درست بپرس

 

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:

فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

 ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟

 جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.

 کشیش پاسخ می دهد:

نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

 جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

 ماکس می گوید:

تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.

 ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد:

آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟

 کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد:

مطمئناً، پسرم. مطمئناً.

پاییز اومد

 

باز هم پائیز

 فصل باد و برگ فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ

 فصل مشق و مشق عشق و عشق انار

 فصل باز باران با ترانه فصل شیدایی و مهر و مهرگان

 فصل یلدا و چله

 پائیز پادشاه فصول بر همه مبارک باد.!!!

زنی که برهنه در شهر چرخید...


زنی که برهنه در شهر چرخید تا مردم راحت باشند...!!!

همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم .

گودیوا قبول می کنه، خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند.

در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی دارد و علاوه بر مجسمه ای که در کاونتری ساخته و نگهداری میکنند بسیاری مکان های دیگر نیز از وی مجسمه و تندیس های یابود ساخته شده و چندین فیلم نیز در این باره ساخته شده شده است.

کشیش باهوش

 

در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:

قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه

مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم

مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد:

ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم.