دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد . این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود . دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم . یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده . وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره . بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو ... پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت : مراقب چشمای من باش ...
دلم شکست . این که نوشتی داستان زندگی منه تو از کجا می دونستی که داستان زندگی من اینه
ها ؟؟؟