ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

به یادت ...

  

  

به یادت آرزو کردم که چشمانت اگر تر شد به شوق آرزو باشد نه تکرار غم دیروز

روز پدر مبارک

 

 

 

روز مرد بر همه ی شیر مردان و مردان باشرف روزگار مبارک

روز پدر بر تمام بابا های خوب دنیا مبارک .

بابا های خوب سایه هایتان بر سر خانواده های تان مستدام و برقرار. عشقهایتان جاری.

یادمان باشد که روز پنجشنبه بعضی از بچه ها سایه پدر بر سرشان نیست. نه یک روز نه دو روز بلکه برای یک عمر. آن ها را فراموش نکنیم.

 

 

 

یادمان باشد که همه ی باباها خوب هستند. قدر باباهای خوبمان را خوب بدانیم تا قبل از اینکه خیلی زود دیر بشود به آنها بگوییم که عاشق آنها هستیم و از هر فرصتی استفاده کنیم و آنها را سخت در آغوش بگیریم .

همین طور به پدر عزیزم که مثل کوه پشت منه و همه آنچه من امروز دارم حاصل توانایی او و فداکاری مادرم است...

پدرم تنها تکیه گاه من است ..دوستت دارم...

روزهای بارانی ما

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد .

و و و و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم . . .

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو . .    

                                                    ( دکتر علی شریعتی )

خنده ام می گیرد

 

خنده ام می گیرد

وقتی پس از مدت ها بی خبری

بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری

می گویی :

دلم برایت تنگ است ...

اکنون

 

اکنون باز هم آدمها را نمی بینم یا اگر می بینم فقط جسم می بینم جسمهایی که در چشم من و از نگاه من فاقد روح فاقد آن روحی هستند که من شناخته ام .

اکنون آدمی در نظر من یک جسم سخنگوست که من قادر به مصاحبت با او نیستم.

که بهترین راه برای مصاحبت با آنان را او در برابر من قرار داد تا سر انجام در ذهنم تبدیل بشود به یک پرنده که مدام نوک بزند توی شیارهای مغزم مغزم وای مغزم .

دیگر حوصله گفتگو با آن پرنده را هم ندارم حوصله گفتگو با هیچ کس را ندارم .در مصاحبت با ایشان مغزم خسته و خودم کلافه می شوم و دقایقی اگر ادامه یابد واکنش تند نشان می دهم که طبیعی است غیر منطقی به نظر برسد. چه بسا دیگران نشانه ای از جنون و عصبیت در واکنش من بیابند . به هر حال احساس دقیقم از خودم این است که نسبت به همه کس و اصولا نسبت به کم و کیف زندگی بیگانه شده ام . احساس می کنم زندگی دیگر چیز جالبی برایم ندارد جز سیاه کردن همین صفحات صفحات صفحات...

اکنون آدمها را موجوداتی می بینم که می خورند و می خورند و می خورند تا فردا روز با خرسندی تمام بروند خود را ...تا باز بتوانند بخورند و بیاشامندو حرف بزنند و حرف بزنند درباره خوردن و آ شامیدن و جمع شدن یا امکان جمع شدن و درباره همه راههایی که به این امکانها منجر می شود و از خود می پرسم پس قدر سکوت چه می شود سکوت مطلق نا متناهی