ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

ماهی سیاه کوچولو

غریبه و بی کس و کار زندونیه یه عادتم نا واسه چرخش ندارن عقربه های ساعتم

شادی جان تبریک

 سلام  

شادی خوانومی ساخت وبلاگت و تبریک می گم و امیدوارم که مثل همیشه حرفای نابت مرحم زخم دلامون باشه و خنده های زیبات و نگاه گرمت که تو خط به خط نوشته هات موج می زنه بازم مثل همیشه شادمون کنه. 

  

روزگاریست که در اندیشه راز گل سرخ شناور ماندیم   

 و می پنداریم که می دانیم چه میخوانیم و میخواهیم   

 و می مانیم   

 و در ماندن نمیدانیم که چون در پی راز دیگری بودیم راز خود نشنودیم   

  

دلتون شاد   

                  لبتون خندون 

                                     روزگارتون بر وفق مراد 

 

                                                                                  "یا حق"

 

چند وقتی بود از نوشتن غافل شده بودم هر چی خواستم بنویسم نشد یعنی نتونستم اما امروز تصمیم گرفتم بنویسم از واقعیتی که جلوی چشمام نقش بسته بود اما هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بهم نزدیک باشه خواستم بنویسمش تا مثل خیلی ها فکر نکنید اگه میگم بخند تا دنیا به روت بخنده اگه میگم زندگی همیشه یه وجه زیبا داره که باید پیداش کنی اگه میگم خدا واسه بندش هیچ وقت بد نمیخواد حتما نشونه ای هست که راه و بهت نشون میده واسه این نیست که غمی ندارم واسه این نیست که بی خیالم و از کسی بدی ندیدم و به قولی نفسم از جای گرم در میاد....

راستی بذارید قبلش بگم که این یه داستان کوتاه نیست یه اتفاق بود که افتاد و گذشت شاید به همین سادگی... 

 

موج آدمهای جور وا جوری که دور و برش رو گرفته بود دیگه داشت کلافه اش میکرد دیگه داشت از اینکه اسمش رو از دهن این و اون بشنوه حالش بهم میخورد بی توجه به سیل آدمهایی که می اومدن و میرفتن از جاش بلند شد و رفت. دلش میخواست داد بزنه حرف بزنه اما کسی نبود که حرفش رو بفهمه اصلا چه دلیلی داشت حرف بزنه وقتی کسی زبونش رو نمیفهمید؟؟؟ همه حرفها و حدیثها داشت تو ذهنش مرور میشد هیچی جور نبود همه چی با هم قاطی میشد دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد اما انگار اصلا براش مهم نبود حالا خیلی چیزای مهم بودن که جاشون رو داده بودن به مسایل دیگه اینکه کی چی میگفت یا چه جوری صداش میکردن مهم نبود، مهم این بود که پشت پرده چی داشت میگذشت. مهم این بود که پشت تمام چیزایی که میدید و میشنید چه هدفی پنهان شده بود.

 هوا داشت سرد میشد. آسمون هنوز خیال پس زدن ابرا رو نداشت. بارون نمیخواست با باریدنش طراوت گلبرگهای گلها رو بهشون برگردونه؛ هرچند، هر چند وقت یک بار یه قطره از آسمون پایین می اومد. انگار از قدم زدن بی حاصل و دنبال یه حرف یه نشونه یا شاید یه چیزی که به حقیقت نزدیک باشه خسته شده بود همش ادعا بود. همه ادعا میکردن. همه دنبال هدفی بودن که اون نمیدونست چیه...

 توی سر در گمی هاش غرق شده بود که خودش رو جلوی آینه اتاقش دید. صورت لاغرش که از زور خستگی تیره به نظر میرسید توی آینه نقش بسته بود با همون چشمهای مشکی و مژه های برگشته با همون بینی و لب های کوچیک. موهای سیاهش کمی توی صورتش ریخته و آشفته بود. مثل همیشه چهره اش ساده بود. هر چقدر نگاه کرد نتونست بفهمه کجای چشم های سیاهش آتیشه و کجاش آب...

اون شب تا صبح بارون نبارید اما اخبار روز بعد حاکی از سیلی بود که خرابی هایی تو چند محله اونطرف تر به بار آورده بود...!

بلند شد تا روزنامه اون روز رو تهیه کنه که دم در متوجه نامه ای شد که با باز کردن در، روی زمین افتاد. نامه رو برداشت و برگشت تا بخونتش.  روی کاناپه نشست و در پاکت رو باز کرد...

...

بی هدف در حالی که اخبار مربوط به خرابی های واقعه دیشب رو مرور میکرد توی کوچه ها راه می رفت...

ستاره ها تو آسمون چشمک میزدن...

دروغ های پی در پی و بازی های متفاوت انگار به آسمون هم سرایت کرده بود...!

زیر بارون شبانگاهی قدم میزد، ستاره ها رو نگاه می کرد و میخندید. دیگه همه چیز تموم شده بود. نمیدونست بگه نامه اون روز صبح خبر خوبی بهش داده بود یا باید از محتوای نامه احساس ناراحتی میکرد فقط یک چیز رو خوب میدونست: هم بارون هم ستاره ها حقیقت داشتن هر دو همیشه بودن بارون توی ابر مخفی شده بود و ستار ها زیر ابرها... حالا هر دو رو میدید و همین طور بوی خاک بارون خورده رو حس میکرد......

داستان معهود

 

سلام

اجازه بدید اول به خاطر غیبت 17 روزه ام عذر خواهی کنم و بعد هم به قولی که دادم عمل کنم.

راستی داستانی که براتون می نویسم هنوز اسم مناسبی نداره اگر نظراتتون رو در این باره هم در اختیارم بذارید خوشحال می شم.

∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞∞

قصه ­های مادربزرگ رو که می­شنیدم، تو همون حال و هوای بچگی، دل رو می­زدم به دریا و آرزوهام و که تو یک آب­نبات چوبی خلاصه میشد،‌ می­بردم تو دنیای لطیف پری­های دریایی... یادش به خیر، اونقدر غرق دنیای خیالی و رویاهام می­شدم که خوابم می­برد. خواب­های قشنگ اون زمان هیچ وقت یادم نموند، خوابایی که پر بود از معجزه ­ها و اتفاق­های خوب و غیر منتظره... اما انگار حقیقت چیز دیگه ­ای‌ بود چون صبح که از خواب بیدار می­شدم دوباره تمام رویاهام می­شد همون آب­نبات چوبی و تمام هدفم می­شد بردن تو لی­لی و همه فکرم می­شد بچه ­های هم ­­محلی.

......

شب دوباره دنیا رنگ می­گرفت، همه چی قشنگ و پر معنا می­شد. خوبی ­ها جوابشون خوبی می­شد و بدی ­ها بدی... اما همیشه یک تلنگری بود که مجبورم می­کرد بیام و تو دنیایی زندگی کنم که دیگران می­ساختنش...

هیاهوی خیابونای شهر و هجوم مردم رو توی‌ پیاده ­روها با همین افکار پشت سر گذاشتم و بالاخره به خلوت صمیمی خودم رسیدم. نشستم روی مبل و باز هم رویاها منو با خودشون بردن...

مدرسه که می­رفتم سر زنگ­های تفریح، ساکت و آروم یه گوشه­ می­نشستم تا زنگ می­خورد و دوباره مجبور می­شدم صدای معلم رو که مثل صدای پاندول ساعت تو گوشم می­پیچید تحمل کنم. همه جا ازم تعریف می­کردن که "عجب بچه خوب و آرومی" اما هیچ­کس نپرسید دلیل این همه آرومی چیه؟ دلیل این همه کناره ­گیری و کم بازی کردنا چیه؟ هیچ­کس نپرسید چرا مثل بقیه بچه ­ها تو فکر شیطنت و آتیش سوزوندن نبودم، ‌هم به چهرۀ آروم و رفتار مؤدبانه من نگاه می­کردن و به به و چهچهشون همه جا رو پر می­کرد...

از مدرسه که برمی­گشتم خونه دیگه انتظار شب و قصه ­های مادربزرگ رو نمی­کشیدم، چون دیگه نمی­تونست برام قصه بگه اما من قصه ­هاشو فراموش نکرده بودم، قصه ­های مادربزرگ رو با دنیام قاطی‌ می­کردم تا سنگ بازی بچه ­ها که تو خونه ­های ١-٨ مستطیلی و مربعی شکل می­افتاد نتونه خرابش کنه. یه دنیا بود که توش شاید همه آدما یه جور نبودن اما لااقل به فکر اینم نبودن که دیگران رو مثل خودشون بکنن. یه دنیا ساخته بودم پره گل، که توش گل­ها شیره ­هاشونو از زنبورا پنهون نمی­کردن و خرس­ها هرچند دنبال عسل می­رفتند اما کندوها رو از جاش نمی­کندند... همه از من راضی بودن و منم از دنیایی که داشتم.

...

صفحه ­های روزهای زندگیم مثل روزنامه ­­ای که تو دستم بیهوده ورق می­خورد، می­گذشت و همه راضی بودن ... روزنامه رو روی میز انداختم و از پنجره به حیاط زل زدم، به شب ­بوها، به سنگ­ها­، به خاک باغچه...

...

زل زده بودم به زمین و با سرعت یک چهارم سرعت همیشگی راه می­رفتم. خاک، گل، جدول، سنگ­فرش پیاده ­رو، سوسک­ها و مورچه ­ها، همه رو می­دیدم. انگار چیزهای جدیدی رو می­دیدیم که تا حالا باهاشون برخورد نکرده بودم. راه دبیرستان تا خونه اونقدرها هم زیاد نبود اما من از همین فاصلۀ کم نهایت استفاده رو می­کردم تا به دنیایی که همه می­گفتن همش خیال ونمی­تونه واقعی باشه تداوم ببخشم و بهش دوباره روح بدم. همه آسمون و زمین همراهم بودن اما دریغ از ذره­ای حتی ‌توجه از طرف آدما. دنیای من دنیای‌ مسخره ­ای به نظر می­رسید. دنیایی پر از آرامش و سادگی‌ و صداقت، واسه همه بی ­معنی و مسخره بود. برای‌ اولین بار، نه! برای دومین بار جلوی دنیام رو گرفتن و و خواستن که ازش بیرون بیام اما این بار اونقدر علنی این کار رو کردن که نمی­تونستم به حساب نیارمش. دیگه کارام رو به حساب بچگی نمی­شد گذاشت، رو حساب خواب و خیال پری ­ها هم نمی­شد گذاشت. پس جلوم یه سد محکم از بایدها و نبایدها کشیدن ، مدتها به دلیل این کار فکر کردم. به این که چرا صداقت، نه! یک رنگی، نه! اما نفهمیدم. از زیرآبی رفتنهای دوره کودکیم هنوز یادم بود با همین زیرآبی رفتنها و غافل­گیر کردن­ها از سد اخلاقی آدم­ها گذشتم و ادامه دادم اما مخالفت­ها همیشه ادامه داشت تا وقتی رسیدم سر دوراهی انتخاب؛ بالاخره زندگی مستقل از خانواده رو شروع کردم. با خودم گفتم دیگه تموم شد. منم و دنیام و یه عالمه آرزویی که هیچ­کس نمی­تونه جلوش رو بگیره و احمقانه خطابش کنه اما ای دل غافل،‌خبر از آدما نداشتی که چطور تو دنیاشون راه رو واسه نفس کشیدن سخت می­کنند؟

بعد از این همه مبارزه، باز هم دودلی، شک، تردید، همه وجودم پر شد از تنهایی و ترس و همه اطرافم پر شد از نیش و کنایه که "تو هم که داری تو یه دنیای دیگه سیر می­کنی..." اما به خدا تو دنیای منم قبض آب و گاز و برق می­اومد اماوقتی صحبت مالیات بود، صحبت دست به سر کردن مأمور مالیات نبود. وقتی معامله می­شد، معمای کلاه بزرگ­تر، سود بیش­تر مطرح نمی­شد. بالاخره دلیل تمام سدها رو فهمیدم، همون وقتی که تجمع تو پیاده ­رومثل موجی به صورتم سیلی می­زد و حرف­های رکیک هموطن رو از اونطرف خیابون می­شنیدم؛ این بار برای سومین بار از بیرون اومدن از دنیایی که از دید خیلی ­ها خیالی بود و از دید اونهایی تجربه ­اش کرده بودن و از سدهای جور وا جوری که سر راهش می­ذاشتند، نتونسته بودن رد بشن، احمقانه، منصرف شدم...

روی کاغذی‌ که جلوم بود یادداشتی واسه اونی که می­خواست یک بار دیگه احمق و بی­خبر خطابم کنه نوشتم:

"ای که در اندیشۀ راه زندگی لحظه لحظۀ دنیایت را با دنیای دیگری در هم آمیخته ­ای،با خبر باش که لحظه ­هایت قرین شادی و نعمت است هر آن لحظه که به یاد داشته باشی دنیایت شرافت توست و شرافت تو با دیگران نمی­آمیزد و از دیگران سر چشمه نمی­گیرد...."

...

از پشت میز بلند شدم و قبض آب و برق و گاز و تلفن رو که همه با هم به دستم رسیده بودن رو برداشتم، از ته دل لبخند زدم لباس­هام رو پوشیدم و همونطور که تو دنیای‌ خودم نفس می­کشیدم، به سمت پیاده­روهای شلوغ منتهی به بانک حرکت کردم.......

پیام تسلیت

 

سلام

یاد یادواره عشق و زندگی این روزها برام جز غم عایدی نداره دلم برای خدا گرفته برای دیدار دوستی که چندی پیش به حرفهاش لبخند میزدم و اما الان...

خدایا حکمت تو را نمیفهمم کفر نمیگویم تنها کمی دلتنگم ...

دلتنگ دیدار تو...

که در این عمر کوتاه هر که را شایسته لبخند دیدم ماندنش کوتاه بود...

.

************

.

تو این چند روز اخیر خبرهای بد زیادی شنیدم که از اونها یکی فوت عمو و زن عموی صائب و اون یکی فوت پدر بزرگ مسعود که هر دو از دوستان خوبم هستند

کم ترین کاری که میتونستم در حق این دو دوست انجام بدم همین بود که بهشون تسلیت بگم و برای شادی روح این سه عزیز دعا کنم

.

************

.

برای دو تا دیگه از دوستام هم که سخت مریض هستند دعا کنید...  

 

  


       .

      لطفا به ادامه مطلب توجه کنید، با تشکر...

ادامه مطلب ...

یه دوست خوب... یه همکار جدید

 

سلام سلامی به لطافت  امواج همیشه خروشان و به آرامش همیشه پنهان جنگل. 

هر روز صبح اون وقتی که دست آفتاب به صحنه چشمام نمایش صبح و سلام رو پیشکش می کنه به یادتم...با یادت ذره ذره وجودم پر می شه از نور‌ از صداقت نگاه معصوم دوستی...  

پاکی ناب دریا رو که می بینم یاد تو می افتم آره یاد تویی که دریایی بودنت دریا رو شرمنده کرده. سبزی سبز جنگل نشاط هر روز صبح و یادم می یاره که تو نباشی لطف لذت نسیم صبحگاهی بی معنا ترین حس رو زمین میشه 

آره تو همینی واسه من. تویی که اگه دریا نباشی آرامش دریا رو واسم به ارمغان میاری. اگه جنگل نباشی شادی پرنده های آزاد جنگل و همرات داری... بودنت رو دوست دارم و لحظات با هم بودنامون و ستایش می کنم... 

.....................

.......................

.........................

متن بالا رو تقدیم می کنم به دوست خوبم مونا که همکار جدیدمون و قبلا از طرف سجاد به همتون معرفی شده و متن زیباشو خوندین باید زودتر از این ها حضورش و تبریک میگفتم اما به علت در دسترس نبودن اینترنتن  شد که بشه. 

خوب مونا جون حضور سبزت و تبریک میگم و امید دارم همکاریمون همراه با دوستی هامون با خواننده های عزیز بلاگ پایدار باشه