اگه چشمات نبودن، دنیا این رنگی نبود
رو لب پرندهها، دیگه آهنگی نبود
اگه چشمات نبودن، آسمون آبی نبود
گُلای یاس سفید، توی هیچ خوابی نبود
اگه چشمات نبودن، شب مهتابی نبود
پشت اَبرای دلم، دیگه آفتابی نبود
اگه چشمات نبودن، کی واسم گریه میکرد
دل من وقتی شکست، به کجا تکیه میکرد
اگه چشمات نبودن، کی با من سفر میکرد
واسه جشن ماهیا، کی ماه و خبر میکرد
اگه چشمات نبودن، کی گُلا رو آب میداد
واسه گنجشک دلم، کی یه جای خواب میداد
حالا چشمات با منن، که هنوز نفس دارم
جرأت پر کشیدن، از توی قفس دارم
دیگه چشمات نگیر، که من آزرده بشم
مثل گُل تو فصل یخ، زرد پژمرده بشم
تا که چشمات دارم، شعرای تازه میگم
همش از پنجرهای، که به روم بازه میگم
در آن ساعت که میمیرم در آغوشت نخواهم مرد
نمی دانم که بعد از من چگونه با چه تصویری به یک مرد غریبه خنده خواهی کرد
و آغوشت که روزی تکیه گاهم بود به رویش باز خواهی کرد نمی دانم که بعد از من
به آن مرد غریبه با چه رویی باز خواهی گفت:تو تنها عشق من هستی
در آغوشت نخواهم مرد
تو اشکم را نفهمیدی
تو عشقم را ندانستی
هزاران ننگ و نفرینت
که قلبم را شکستی تو ... و اینک...!!!
تنگ در آغوش یک مرد غریبه به عشقم باز می خندی
نفرین بر تو ای بیهوده عاشق نفرین بر تو ای عاشق کش بی دل
نفرین بر تو که قلبت جایگاه زشت کاریهاست
تو شریک خون فرهادی تو ابلیسی . تو شیطانی
و چنگالت ... به خون عاشقان آغشته است
تو خونخواری... و در کشتار مجنونها شریکی
آنچنان پستی که چشمت را به روی عشق من بستی
و در آغوش یک مرد غریبه تن به یک عشق هوس آلوده ای دادی
تو در آغوش یک بیگانه میمیری...
و من بسیار خوشحالم که در این روزگار زشت در آغوشت نخواهم مرد
آری...در آغوشت نخواهم مرد...
باید تو رو پیدا کنم، شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی، تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بیتابه منی، بازم من و خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من، میتونه آرومت کنه
اون لحظههای آخر از، رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد، این کوچههای بی عبور
وقتی بهم فکر میکنی، حس میکنم از راه دور
آخر یه شب این گریهها، سوی چشام و میبره
عطرت داره از پیرهنی، که جا گذاشتی میپره
باید تو رو پیدا کنم، هر روز تنهاتر نشی
راضی به با هم بودنت، حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه، پروازم و پرپر کنی
محکم بگیرم دست تو، احساسم و باور کنی
باید تو رو پیدا کنم، شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی، تقدیر بیتقصیر نیست
شادمهر عقیلی
با دادن این حلقه ...
در سایه روشن آن غروب
طنین با نفوذ و آشنایت
همچون دعای خیر
بر قلبم نشست،
شعلهی شمع های بلند
در گفتن عهدهای گذشتهمان
به آرامی لرزید
و من شنیدم که کسی
شروع کرد به خواندن یک آواز قدیمی
یک آواز همیشگی و گرامی
و در آن غروب
دوستان قدیمی جمع بودند
و تو نیز
ای یار همیشگی
( و بسی عزیزتر از همهی آنان ).
روث بل گراهام