سلام به دوستای گلم ممنون از همتون که اومدید و
سر زدید و تولدم و تبریک گفتید از همتون تشکر می کنم
امید وارم بتونم جبران کنم
سلام، سلام به همگی، امروز تولد منه، من رفتم تو 23 سال، اصلا باورم نمیشه یعنی این همه سال گذشت و من هیچی نفهمیدم!!! البته گذشتِ سالها رو گفتم نه زندگی، گفتم نگی نگفتی.
انگار همین دیروز بود که ساعت 23 روز 24 آذر 1365 من متولد شدم یعنی روی این کره خاکی پا گذاشتم.
اون روز، البته اون شب صدای نکره من، بیمارستان و گذاشت رو سرش و من با زبون بی زبونی گفتم « سلام من اومدم ».
بی معرفتا هیچ کدومشون به من خوش آمد نگفتن یعنی اگرم گفتن کسی نبود واسه من ترجمه کنه.
خلاصه خیلی بیتابی میکردم خودمم نمیدونستم چمه، چه دردمه، یدفعه یک خانمی با لباس سفید اومد و تر تمیزم کرد و یه پارچه سفید دورم پیچید آخه با اجازتون من بیب ( یعنی لباس تنم نبود ) بودم، بعد من و پیش خانمی برد که تمامه بدنش سبز بود و نورانی و بود.
آره خودشه اون مامانم بود، و وقتی مادرم و دیدم که الهی قربونش بشم، آروم شدم انگار فقط زبان مادری رو میفهمیدم و میتونست وادارم کن که گریه نکنم. مامانم هی نازم میکرد و بوسم میکرد، یه جور خاصی هم نگام میکرد آخه اونم اینه من اولین بارش بود که من و دیده بود.
بعد مامانم یه ذره بهم شیر داد و تکونکم داد تا خوابیدم از اینجا به بعد قصه رو تا 23 سالگی یادم نمیآد فقط همون قسمت اولی رو یادم اومد واسه شما تعریف کردم.
اصولا تو این روز به آدم هدیه میدن ولی تو این روز من میخوام به یه کسی هدیه بدم که خیلی دوسش دارم اونم مادرمِ که واقعا دوسش دارم، پس این ترانهی مادر و که از سرودههای خودمه تقدیمش میکنم البته خیلی جاهاش میزنه ولی مهم باطنشه که قشنگش کرده پس با هم میبینیم:
ای که از مرز حضورت تا خدا فاصلهای نیست
تو بیکرانۀ وسعت قلبت رد هیچ قافلهای نیست
کاش میشد به هر بهونه واسه تو ترانهای ساخت
یا میشد بی مهر و امضا عشق و تو نگاه تو باخت
کاش میشد به هر بهونه از تو تا همیشه شعر گفت
یا حَراج کرد کلمات و واسه تو ارزونتر از مُفت
تو همیشگیترینی یه فرشته که همیشه رو زمینی
این نه شعر و نه ترانس تو خدای رو زمینی
واسه آرامش قلبم تو همیشه امن ترینی
بین خوشگلای دنیا تو همون قشنگ ترینی
همۀ دار و ندارم پیش وسعت حضورت شاید یه قطره نباشه
که می خوام همون یه قطره توی اقیانوس عشق تو بپاشه
ای که نور آسمونیت روشنی بخش ستارس
منه سرگردونو جا بده که آغوش تو عمر دوبارس
یه روزی روزگاری
یکی بود یکی نبود
اون که بود ..
خیلی تنها بود
اون که بود ...
یه روز یه نقاشی کشید
یه حوض ابی کشید
کنار حوض آیی
اونی که نبود رو کشید
چسبوندش به دیوار اتاقش
و هر روز بهش نگاه کرد
انقدر بهش نگاه کرد
تا بالاخره اون که تو نقاشی بود
شیفته ی نگاهش شد
حالا اون که نبود
همونی که تو نقاشی بود
هرروز سعی کرد که بیاد بیرون
یه روز موفق شد
اومد بیرون ...
اما کسی رو اون بیرون
پیدا نکرد!
آخه اون که بود
سال ها بود که رفته بود!
اما اون نقاشی هنوز به دیوار بود
اون که بود حالا دیگه نبود
و اون که تو نقاشی بود
حالا به نقاشی نگاه میکرد
که فقط توش یه حوض آبی بود
اون که اون وقتا نبود
حالا بود...
اما دیگه تو نقاشی هم کسی نبود !
در آن ساعت که میمیرم در آغوشت نخواهم مرد
نمی دانم که بعد از من چگونه با چه تصویری به یک مرد غریبه خنده خواهی کرد
و آغوشت که روزی تکیه گاهم بود به رویش باز خواهی کرد نمی دانم که بعد از من
به آن مرد غریبه با چه رویی باز خواهی گفت:تو تنها عشق من هستی
در آغوشت نخواهم مرد
تو اشکم را نفهمیدی
تو عشقم را ندانستی
هزاران ننگ و نفرینت
که قلبم را شکستی تو ... و اینک...!!!
تنگ در آغوش یک مرد غریبه به عشقم باز می خندی
نفرین بر تو ای بیهوده عاشق نفرین بر تو ای عاشق کش بی دل
نفرین بر تو که قلبت جایگاه زشت کاریهاست
تو شریک خون فرهادی تو ابلیسی . تو شیطانی
و چنگالت ... به خون عاشقان آغشته است
تو خونخواری... و در کشتار مجنونها شریکی
آنچنان پستی که چشمت را به روی عشق من بستی
و در آغوش یک مرد غریبه تن به یک عشق هوس آلوده ای دادی
تو در آغوش یک بیگانه میمیری...
و من بسیار خوشحالم که در این روزگار زشت در آغوشت نخواهم مرد
آری...در آغوشت نخواهم مرد...